عبور و مرور
امير تاجالدين رياضي
|
|
« برندهي تنديس در سومين دورهي جايزهي داستاننويسي صادق هدايت »
كنار جاده، دورتر از حريم قانوني، روي بيابان كه تك و توك سبزههاي هرز اينجا و آنجايش را پوشانده، يك مبل، يك راحتي كهنه، با پهنهاي از صحراي خالي در پشتش تك و تنها مانده است.
- آنجا چه ميكند؟!
از نزديك آنقدر هم كه به نظر ميآيد پفكرده و چاقالو نيست، با آن روكشِ مخملِ خاكخوردهي رنگ و رو رفتهاش، با آن فنرهايي كه از نشيمنش بيرون زده، و دستههايي به شكل دو ستون افقي اسفنجپوش كه تختهبند جا به جا شدهاش روكش مخمل را پاره كرده است: پرتابيِ دنياي ابتذال، تبعيديِ فرهنگ مصرف.
چه ميگويم؟ هنوز اينها را نديدهام، من فقط ميگذرم؛ نشسته و بيحرف، با نگاهي كه از پشت پنجرهي ماشين به دور انداختهام، به قهوهاي و كمي سبز دشت، به سنگ و خاك و بوتهها، با سرعت 120 كيلومتر در ساعت.
راه آسفالتهي پر چين و ترك شيشهي پنجره را ميلرزاند. در بيابان جاده – آن دورها – نقطهي سياهي ميبينم؛ كسي است كه نشسته. و وقتي نزديكتر ميشوم – صد متر مانده – عوض ميشود. سرش گردن باريكي پيدا ميكند و بالا ميرود؛ ميشود تك درختي كه از سرازيري پشت سياهي بيرون زده. نه، كسي ننشسته، كسي نيست؛ فقط يك مبل خالي فراموششده است كه ميان دشت افتاده و من به سرعت پشت سر ميگذارمش.
- آنجا چه ميكند؟!
دوباره از نو به آن ميرسم. و باز هم؛ راهم بيابتدا و بيانتهاست. رفت و برگشتي كه در آن مدام ميآيم، ميرسم و ميگذرم، يك بار، دو بار، ده بار، صد بار ...
بريدهاي از يك سفر نامعلوم، مضحك، كسالتآور و بعد كمكم اعصاب خرد كن كه هر بار از پنجره ميبينمش؛ عصر دلگيري است.
چه چيزي را بايد ديد؟ چه چيزي را بايد ببينم؟ مبل افتاده در آن دورها را؟ اگر ميديدمش يا نه فرقي داشت؟ ميان دشت افتاده بود و به بودنش در تاريك و روشن ادامه ميداد. يا نه، آنجا افتاده تا من بيايم، برسم و از كنارش بگذرم، درست مثل راهي كه كيلومترها طي شود تا در آخر، آن دور دور، به يك ناديدني برسد؛ با اين خاصيت مشابه، اما نيمهي راهي است كه در بيابانش نشستهاي به يك مبل بدل ميشود. يك مبل كهنه، با روكش مخمل آلبالويي رنگ.
- كه چه يك مبل؟!
هر قدر نگاهش كنم، باز همان است – بي تغيير، بي كم و زياد – يك مبل خالي. هزار بار ديگر هم كه نگاه كنم، همان است. از نزديك جز اين نيست.
باز از دور بهتر است، از پشت شيشهي لرزان. آنجا – آن طور كه رها شده – به كسي ميماند وامانده و تنها. يك چاقالوي پف كرده؛ نگاهش كن، چه كسي ميتواند باشد؟ خيلي آشناست. كجا ديدمش خدايا؟ آشناست. خيلي نزديك. يك چاقالوي گنده، و خيلي مهم البته كه تا حالا مانده. خيليها را فراموش ميكنيم، آدمهايي كه ديدهايم، جاهايي كه بودهايم، موقعيتهاي خوب و بد، ناكاميها، دردها. اما اين يكي هنوز مانده؛ يك چاقالوي گمنام مهم، مانده از دوران بچگي. قطعا" از همان دوره كه اينطور محو است.
- محو است يا بازي درآورده و خودش را نشان نميدهد؟
هر چه هست براي پيدا كردنش بايد زحمت كشيد، دقت كرد و احتمالا" حرص خورد. يك چاقالوي گنده، يك چاقالوي ...
تنها چاقالوي گندهي مهم و گمنامي كه به ياد ميآورم، دلقكي است در يك سيرك. معركه، بينظير. اسمش چه بود؟ بونزو، بونزا، شايد هم پونزا، يا يك همچنين اسمي.
خندان و گريمكرده، با بند شلوار و پيراهن راهراه قرمز و سفيد، روي همهي اعلانها.
- بشتابيد، بشتابيد، سيرك بزرگ با نمايشهاي جالب و ديدني بعد از اينجا و آنجاي دنيا، حالا در شهر شماست ...
واي از دست آن گندهي بامزه! اما اين؟ نه، اين يكي خندهدار نيست. اصلا". شايد كمي غمآلود هم باشد. آغشته به غم. زمزمهاي كه آرام شروع ميشود و با تكرار و تكرار در لا به لاي حفرههاي تاريك ذهن ميپيچد، قوت ميگيرد، بدل به نور ميشود، روشن ميكند، و آنچه در تاريكي است نشان ميدهد. اتفاقي و ناگهاني، مثل نگاه گذرا به يك عكس در آلبوم خانوادگي؛ عكس اعضاي خانواده، فاميل، دوستان، عزيزان، و عكسهاي خودت. عكسهايي از كودكي خودت. پيكر كوچكت در كنار از ياد رفتهها، آنها كه فراموش شدهاند. كمي اِ و اَ. كمي كشمكش ميان اين و آن، ميان پي در پي «خدا رحمت كند». و بعد آن گوشه خودت را پيدا ميكني، درست در دايرهي غفلت؛ لبريز از شادي، ايستاده با دو دست باز بر دو ستون گوشتي آغوش كه پشت سرت، پشت كنارهي كمرنگ دايره، فراموش شده است. آن آغوشِ گرم و نرم پشت سر كيست؟
- مهم نيست، مبل است، اين را ببين، اينجا را ...
نه، صبر كن! ميخواهم ببينمش. خودت را – بزرگ شده در مركز دايره – ول ميكني. ول ميكني تا از هالهي دورت بگذري و به آغوش برسي، آغوش پشتت. و ميرسي. مبل نيست. هيچ مبلي تبسم ندارد؛ مانده در پس دايره، باوقار و تنها؛ مادربزرگ است.
با همان قواره، با همان سنگيني كه روي راحتي مينشست و كتاب ادعيه ميخواند. با دو پاي باز – چون ستونهاي اقتدار و استقرار خانه – و پيراهن بلندي كه آنها را ميپوشاند، و نوك انگشتهايي كه از دمپايي بيرون ميماند.
همان كه بود. مثل آن روزها و حتا بعد از آن – كمي كمتر، هر چند نامحسوس – وقتي كه با دو چمدان، پشت به خانهي پدربزرگ آمد و با خودش يك پاكت سيب آورد. با همان وقار و باز هم تكيدهتر، شكستهتر، وقتي كه با دستها روي سرش شاخ درست ميكرد، گيلي گيلي ادا در ميآورد، قاپم ميزد تا در ريسه خندهها، با دستهاي كوچكم زانوهايش را بگيرم و در سينههاي بزرگش فر روم، حتا آن روزها و روزهاي بعدش كه رقيبم شده بود ... گاهي ماندن با كوچكي همنشين ميشود؛ شده بود. جايم را ميگرفت، با نرمي و لطافت تبسمهايش، با آن در آغوش كشيدنهاي وقت و بيوقت پدر و مادر.
- كاش بميرد!
نه، زبانم را گاز نخواهم گرفت، كاش بميرد، اي خداي بزرگ ... ، و شبي در اتاق من بود كه مرده بود. چاقتر و شفافتر از هميشه. جا گرفته تا سقف و بعد همه جا. همه جا را گرفته بود، همه جاي اتاق را، مثل بادكنكي كه بزرگ و بزرگتر شود.
روي تن نرم و شفافش بالا رفته بودم؛ بالاتر، تا سقف. رها و آسوده، با دو پايي كه از تحمل وزن هيكل آزاد شده باشد؛ برگشت از هبوطي كه سقف تنها مانعش بود.
مانده در لذت و رنج، ميان سقف و تناش، با چشمهاي نيمه باز، درونش را ميديدم، خالي و شفافي كه با بزرگ شدنش دهانم را ميبست، گونههايم را ميفشرد، نفسم را ميگرفت، خفهام ميكرد؛ تلاش براي رهايي از سقفي كه برداشتني نبود.
بايد ميل به بزرگتر شدن از او گرفته ميشد. بايد آرام ميگرفت، بايد ميتركيد و تكههاي بيآزارش همه جا پخش ميشد، و با دستهاي من شده بود. آزادي باد، گونههاي سيلي خوردهي من در سقوط، و چه صداي مهيبي! انگار همهي بادكنكهاي شهر را با هم تركانده باشند.
خانه در نيمه شب لرزيد و هيچكس را جز من بيدار نكرد.
هيچ كس؛ نه مادر، نه پدر، و نه مادربزرگ را كه سالم و نتركيده روي تختش خوابيده بود و باد را ميبلعيد و بيرون ميداد.
از روز بعد – درست يادم نيست – همان روزها بود كه همه چيز ميافتاد، ميشكست.
خانم بالا ميگفت: كار اجنه است. كار از ما بهتران.
پدر ميگفت: كار خانم بالا است؛ عادت همهي خدمتكارها اين است، ظرفهاي خانه را ميشكنند و صدايش را در نميآورند.
مادربزرگ باور ميكرد و ميگفت: عينك من را هم بر ميدارند تا جايي را نبينم.
مادر اما مصر ميگفت: كار مادربزرگ است. فراموشي آورده، غفلت ميكند، عينكش را به چشم نميزند، چون عينكش را نميزند جايي را نميبيند و چيزهاي سر راهش را ميشكند. براي تقويت اين فرضيه، خاطرهي دو دفعه ديده شدن مادربزرگ كنار ريخت و پاشها را هم ضميمهي استدلالش كرده بود. به اين ترتيب شكستنيها ميان هالهاي از اجنه، فراموشي و خانم بالا مانده بود.
من اما به دور از هر جنجالي، راه خودم را ميرفتم؛ آرام و ناپيدا در لاكي كه پيش ميرفت. با اسباببازيهايم جا را برايش تنگ كرده بودم؛ حفظ موجوديت بود كه حفظ موقعيت دور از معصوميت بچگي است؛ تنازع بقا به هر روش ممكن.
- مادر جان، اين اتاق براي بچه تنگ شده، اگر امكانش باشد اتاقتان را با اتاق بچه عوض كنيد ... آنجا جمع و جورتر است و براي شما راحتتر. اگر بشود، اگر راضي باشيد!
ميهمان هميشه با خوشرويي ميپذيرد.
- خانم جان، اتاق شما جادار است، اين چند قلم جنس مدتي گوشهي اتاق شما باشد؟ اشكالي كه ندارد؟
- مادر به آن دست نزنيد لطفا". نيازي به مرتب كردن نيست. همان طور كه باشد خوب است.
- خانم جان خواهش ميكنم آنجا نرويد.
- اين حرفها را به بچه نزنيد خانم.
- مادر آن كار را نكن، آن را بر ندار، چند دفعه بايد گفت، كجا گذاشتيش؟
- خانم ... اي واي خانم ... بس است تمامش كنيد، وقت خواب شماست. ديگر الان مهمانها ميرسند، برويد، برويد اتاقتان، زودتر ... خواهش ميكنم.
- مادر اگر اين كار را تكرار بكني، ديگر از كاموا خبري نيست ...
يك خانه از ابتدا فاسد نيست. اين حرفهاست، اين كلمات، اين گفتم گفتهاي پراكنده و ريز ريز شده در ظرف روز است كه به ديوارهايش ميچسبد – لكهاي اينجا، لكهاي آنجا – سفيدياش را ميبلعد، سياه و مسمومش ميكند، طوري كه ماندن در فضايش سخت و نفسگير ميشود؛ و اينگونه است كه خانه شادابي و سلامتياش را از دست ميدهد، مريض ميشود، ميميرد، ميگندد، ميپوسد ...
مانده بود، ميان حرفها و ديوارها، با تبسم، نه خندان و سر مجلس، كه در حاشيه، كه دست و پا گير؛ اشغالگري با دو چمدان و يك لبخند كمرنگ كه تنها يك چهارم از حجم اتاق را پر ميكرد، با خرت و پرتهايي كه آرام دور خودش جمع كرده بود.
براي اشغال يك اتاق – با محاسبهي ذهني حسابگر – البته همان هم زياد است. هر چند كمتوقع، هر چند قانع، موجودي كه زنده است، دست و پا ميزند، فكر كردن دارد، بايد به فكرش بود، مسئوليت دارد.
- كاش ميرفت.
گفته شده بود. نه با زبان كه با نگاه، زير لب، با فكر، با روبرويي.
وقتي در سرازيري پلهها افتاده بود و سرش شكسته بود – نديده بود كه افتاده بود – وقتي بيروسري مانده بود با باند سفيدي، وقتي نوار دور موهاي نقرهاياش را پوشانده بود و گنگ و مضحكش كرده بود، اين آرزو جان گرفته بود.
- چه اتفاقي افتاده؟
پدر آخرين نفر است كه رسيده و دكتر را مجبور كرده تا براي چندمين بار به اين سؤال جواب دهد.
- هيچ، به خير گذشته، مشاعرش كار ميكند، فقط كنترلش را از دست داده. بيشتر از اينها به توجه نياز دارد، متوجه كه هستيد؟ مراقبت!
- بله بله آقاي دكتر، متوجه هستم، بله البته.
اقرار به گناه هميشه سبكي ميآورد. سبكي، دل آسودگي و گستاخي براي روبرو شدن با خود. بايد اقرار كرد، آن هم در لحظهاي كه خود را خاليتر از آن مييابيم تا حرفي براي گفتن داشته باشيم. اما اقرار به چه؟ سهم من از اين تحليل، از اين رانده شدن به حاشيهي تاريكِ دلآزاري چه بود؟ من فقط جا را برايش تنگ كرده بودم. نه اينكه ريختنها كار من باشد نه، شايد، اولها كمي، يك بار، شايد، اما نه، قسم ميخورم. اولها هم نه، چطور ممكن است اينقدر بيرحم بود ... من شايد ... عينكش را ... اما همهاش اين نبود. شكستن و شكسته شدن ذاتي هر خانهاي است، لازمهي زندگي است، اما همهاش اين نبود، خودش شروع كرده بود، واقعا" خودش شروع كرده بود به نديدن و ريختن، به شكستن، به خراب كردن و آن آخرها به خراب كردن رختخوابش.
بايد ميرفت.
- فقط تو پسرش كه نيستي، فقط مادر تو كه نيست.
همهي آن وقتهاي بيوقار، همهي آن وقتهاي در هم شكستگي و بدتر از آن وقتي كه براي هميشه به آسايشگاه ميرفت، و هيچ سيبي نداشت، هيچ چيز نداشت، جز يك چمدان و لبهايي كه متبسم نبود ... همهي آن وقتها و حتا بعد از آن كه رفته بود و جايش مانده بود براي مبلي ديگر؛ چيزي كه بهتر از او ميشد رويش ساعتها، آسوده و بيوحشت، بالا و پايين پريد ...
- پسر آخر خرابش كردي ... شكست از دست تو ... پايين بيا.
بعد از ظهر گرمي بود. مادربزرگ پاكت سيب را از دست پدر گرفت و نگاهم كرد؛ رقيب ميديد.
پدر گفت: مادر پسرم را نشناختي؟ و اشاره كرد تا جلوتر بروم.
روي نيمكت فلزي، زير سايهسار درختها نشسته بود، پدر هم كنارش.
گريه كرد؛ چرا نميآيي به ديدنم، با خودت كه را آوردي؟
پدر گفت: مادر، پسرم!
مادربزرگ گفت: عقل دارم هنوز، تو خودت پسربچهاي، و زبانش را برايم در آورد و فحش داد؛ پسرش را بغل كرده بود.
پدر شرمش آمد، غريبه باشم انگار، گفت ميتوانم بروم انتهاي باغ قدمي بزنم. نرفتم. كمي دورتر ايستادم به تماشايشان. خودم خواسته بودم ببينمش. از آن دور، از آن فاصله، درست مثل يك مبل بود. مبل پف كرده و چاق كه پدر رويش نشسته باشد.
- آقا سرتان درد ميكند؟ حالت تهوع داريد؟ خاصيت ماشين است و راه طولاني، ميخواهيد نگه دارم، من خودم يك دفعه ...
نه، راحتم بگذار، ميخواهم تمركزم را حفظ كنم. كجا بودم؟ بچگي، شكستنها، اتاق كوچك، اسباببازيها، افتادنها و حالا اينجا، اين مبل لرزان پشت شيشه؛ اين به نظر شانهها، دستها، پاهاي باز دامنپوش، و سري كه سر نيست، فضا پر كني كه هيبت نشستهاي را ميسازد.
- آنجا چه ميكند؟
- صندلي نگهبان پيري است شايد.
بلند پرسيدهام و راننده جواب داده است.
نگهباني از چه؟ نه، حصاري نيست، اتاقكي نيست. تا چشم كار ميكند بيابان است. آنجا چه ميكند؟ خاطراتش را مرور ميكند.
چه مزخرف! «مبل خاطراتش را مرور ميكند؟» مروري نيست، منم كه مدام عبور ميكنم، در سرعت صحنهها كه روي هم ميافتند، و با هزاران بار تكرار، پشت سر هم جان ميگيرند؛
و مبل تازه ميشود.
نميگويم درخت ميشود يا تخته و پارچه، ميگويم تازه ميشود.
پشت شيشهي نمايشگاه دل ميبرد، خريده ميشود – مبارك است انشاء الله – حمل ميشود، جزئي از زندگي ميشود، با وسايل ديگر خانه به طرف عادي شدن جفت و جور ميشود.
عادي ميشود در روزمرگي جايي مثل گوشهي اتاق نشيمن. با خندهها، با چرا تشريف نياوردين، شب خوبي بود، با زيرسيگاري، با دود و خاكستر، با بشقاب ميوه و غذا، با استكان، با پاهاي پسربچهي ميهمان كه به گوشههايش ميخورد، با بالا و پايين پريدنهاي شادي – اثاث سالم و تميز شرط است! جهنم، فداي سر بچهها – با كيك، با دستمال گردگيري، با ولو شدن از خستگي كار روزانه، با دوربين عكاسي، با آفتاب و مهتاب، با عينك و ميل و كاموا، با سوزش آتش سيگار غفلت، با كتاب ادعيه، با انباري و گرد و خاك، با سكوت و موريانهها، با گربهي زائو و بچههايش، با دري كه قفلش باز شده، با نور دستهاي كهنهخر و بعد ... بيابان؟ اما چطور بيابان؟
- با پاي خودش؟
باز هم مزخرف! مبل با پاي خودش در بيابان؟
بس است ديگر، او يا آن، شيءاش بگيري يا انسان، يقين روي بيابان، روي دشت خالي، كنار برهوت تنهايي من، خود اوست، مادر بزرگم كه نشسته، با همان وقار، با همان پهنا، با همان نشانهها، همان سر و همان پاهاي باز و پيراهني كه تمام هيكل درشتش را ميپوشاند، و دستهايي كه كتاب ادعيه را گرفتهاند. از پنجره ميبينمش، كجاست اينجا؟ كيلومتر 18 جادهي طهران – كرج يا كيلومتر 18 جادهي تهران – كرج؟ يا هر كجاي ديگري كه بيابان و جاده دارد.
- اين فقط خاطره است!
نه حرفي نزن، اين بار ميايستم. از سرعت 120 كيلومتر در ساعت پياده ميشوم. ماشين بي من ميرود. ميغلتد، درب و داغان ميشود، از هم ميپاشد، بيصدا، بيدرد. تلاشي ماشين و راننده را ميبينم. باد موهايم را به هم ميريزد، لباسهايم را ميكشد، گوشهايم را با پرخاش و درشتي پر ميكند، خاك و خاشاك همه جايم را ميپوشاند. كله پا شدهام. پرت شدهام، زخمي يا مردهام شايد؟ هر چه باشم، با باقيماندهام پيش ميروم، زير مهتاب، رو در رو با او، با سايهاي كشيده روي پايههاي تخت و كوتاهش، روي نشيمن و دستههاي جا به جا شدهاش، روي پشتي، روي روكش پوسيدهي رنگ و رو رفتهاش، روي دو شاخهي فنر در رفته و بيرون پريدهاش ...
- ميتواند باشد. ميتواند باز هم باشد.
جاي گرم و راحتي در اين باد و بيابان. جايي براي نشستن، تكيه دادن، حرف زدن، ريسه رفتن، خوابيدن. ميخواهم كه باشد. با ما، با من، در خانهام، با همسر و دخترم.
بايد اول فنرها را جا به جا كنم؛ مرمت و التيام. دستم در پارگي فرو ميرود. فنرها در بند و بستها جا نميروند. فشار ميدهم تا بروند. فنرهاي جمعشده را زير تسمههاي سست قرار ميدهم. چهارچوب – در اين تقلا – در پيچ و مهرههاي لق ميرقصد. تكههاي پنبه و اسفنج را در جايشان مرتب ميكنم. كارم تمام نشده، فنرها با صدا از جا در ميروند؛ دستم را زخمي ميكنند. از درد به آنچه مانده چنگ ميزنم. خونم روي بند و بستها ميريزد. در نوسان فنرهاي در رفته و دست بيرون كشيدهام چه ميماند؟ چه مانده است؟ هيچ، جز يك مشت خاكاره و پنبه و اسفنج پوسيده كه اگر باز شود، باد با خودش خواهد برد.
|
|